گويند در زمانى كه (شيخ اجل سعدى) هنوز در سن شباب به سر مى
برده و تازه لب به شاعرى گشوده بود در شيراز دو نفر شاعر معروف
بوده اند كه تخلص يكى از آنها (خاقان) و ديگر (فرزدق) بوده است.
روزى سعدى غزلى گفته و بر آن دو نفر كه لب خندق اطراف شيراز, زير
درختها به عنوان تفرج نشسته بودند عرضه كرد و از آنها خواست كه
نظريه خود را اظهار دارند. در اين موقع فرزدق به رسم ((مشايخ
صوفيه)) گريبان خود را چاك زده و باز گذارده بود. آنها پس از خواندن
غزل گفتند, كه ((غزل بدى نيست!)) ولى براى تفريح و مطايبه گفتند
كه بهتر است فى المجلس هر كدام مصراعى بسراييم, اگر تو نيز از
عهده آن بر آيى آن وقت مى توانى در جرگه شاعران درآيى. سعدى قبول كرد. ابتدا فرزدق با اشاره به خندق گفت:
من آب وضو ديگر ز خندق نكنم
خاقان به كنايه و اشاره به سعدى گفت:
((من گوش دگر به حرف احمق نكنم))
سعدى نيز رو به خاقان كرد و فورا چنين گفت:
-
نامردم اگر دفتر اشعار تو را مانند گريبان فرزدق نكنم