به دلتنگی هایم دست نزن
خلاصه کتاب :
عینک آفتابمو رو صورتم برداشتم تا خوب خیابونا و آدما رو ببینم با وجود اینکه اوایل اسفند بود ولی گرما همه رو کلافه کرده بود . نگاه راننده میکنم آفتابگیر ماشینو داده پایین و به چراغ قرمز زل راننده میام بیرونو یکم بیشتر رو صندلی لم میدمو چشمامو می بندم … از فکر قیافه بهت زده اش خنده رو لبام میشینه … این قسمت سفرم از همه جاش بیشتر برام دیرتر میگذره … انگار همین چند تا خیابون تا خونه اشون یه سال می گذره . میخوام بازم خودمو با کاغذ کوچیکی که توش آدرس خونه اشونو که از رو جعبه ای که تازگی واسه ولنتاین واسم فرستاده بود. نوشتم ، باز کنم و نگاه کنم ولی می بینم تمام آدرسو حفظ کردم اینقد نگاه کردم !
گفتی شهر نمایش بعد چی ؟ با صدای راننده به خودم میام … اطرافو نگاه می کنم … اونجایم ؟
نه مونده یکم . همون حوالی یه …