مادرزنى به ديدن دخترش رفت. ديد دخترش گريه مى كند. پرسيد عزيزم! چرا گريه مى كنى؟ دختر گفت: شوهرم از خانه فرار كرده و نمى دانم كجا رفته است. مادرزن گفت: حتما پاى زنى در كار است. دختر جواب داد: همين طوره, پاى زنى در ميان است. مادر عصبانى شده و فرياد زد: اين زن لعنتى كيست؟ دختر گفت: مامان! خود شما هستى. پرويز تا شنيد شما به اينجا مىآيى از خانه فرار كرد.