قالب وردپرس قالب وردپرس آموزش وردپرس قالب فروشگاهی وردپرس وردپرس
خانه / دسته‌بندی نشده / شعر نو حميد مصدق

شعر نو حميد مصدق

دلم برای کسی تنگ است…

دلم برای كسی تنگ است

كه آفتاب صداقت را

به ميهمانی گل های باغ می آورد

وگيسوان بلندش را

     – به بادها می داد

و دست های سپيدش را

     – به آب می بخشيد

دلم برای كسی تنگ است

كه آن دونرگس جادو را

دلم براي كسي تنگ است

 

به عمق آبی دريای واژگون می دوخت

و شعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند

دلم برای كسی تنگ است

كه همچو كودك معصومی

دلش برای دلم می سوخت

و مهربانی خود را

     – نثار من می كرد

دلم برای كسی تنگ است

كه تا شمال ترين شمال

و در جنوب ترين جنوب

     – درهمه حال

هميشه در همه جا

     – آه با كه بتوان گفت

كه بود با من و

     – پيوسته نيز بی من بود

و كار من زفراقش فغان و شيون بود

كسی كه بی من ماند

كسی كه با من نيست

كسی …

      – دگر كافی ست.

اگر تو بازنگردی…

اگرتو بازنگردی

قناريان قفس ،‌ قاريان غمگين را

كه آب خواهد داد؟

كه دانه خواهد داد ؟

 

اگر تو بازنگردی

بهار رفته ،

     – در اين دشت برنمی گردد

به روی شاخه گل ، غنچه ای نمی خندد

و آن درخت خزان ديده تور سبزش را

                                     به سر نمی بندد

 

اگر تو بازنگردی

كبوتران محبت ، كبوتران جوان را

شهاب ثاقب دستان مرگ خواهد زد

شكوفه های درختان باغ حيران را

تگرگ خواهد زد

 

اگر تو بازنگردی

به طفل ساده خواهر

     كه نام خوب ترا

زنام مادر خود بيشتر صدا زده است

چگونه با چه زبانی به او توانم گفت

كه برنمی گردی

و او كه روی تو هرگز نديده در عمرش ،

و نام خوب تو در ذهن كودك معصوم

تصوری است هميشه ،

     – هميشه بی تصوير

     – هميشه بی تعبير

 

اگر تو بازنگردی

نهال های جوان اسير گلدان را

كدام دست نوازشگر آب خواهد داد

چه كس به جای تو آن پرده های توری را

به پشت پنجره ها پيچ و تاب خواهد داد

 

اگر تو بازنگردی

اميد آمدنت را به گور خواهم برد

و كس نمی داند

كه در فراق تو ديگر

چگونه خواهم زيست

چگونه خواهم مرد

قصيده آبی ، خاکستری ، سياه

در شبان غم تنهايی خويش

عابد چشم سخنگوی توام

من در اين تاريکی

من در اين تيره شب جانفرسا

زائر ظلمت گيسوی توام.


گيسوان تو پريشانتر از انديشه من

گيسوان تو شب بی پايان

جنگل عطرآلود.

شکن گيسوی تو

موج دريای خيال.

کاش با زورق انديشه شبی

از شط گيسوی مواج تو ، من

بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم.

کاش بر اين شط مواج سياه

همه عمر سفر می کردم.


من هنوز از اثر عطر نفس های تو سرشار سرور ،

گيسوان تو در انديشه من

گرم رقصی موزون .

 

کاشکی پنجه من

در شب گيسوی پرپيچ تو راهی می جست.

 

چشم من ، چشمه زاينده اشک ،

گونه ام بستر رود .

کاشکی همچو حبابی بر آب ،

در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود .


شب تهی از مهتاب ،

شب تهی از اختر

ابر خاکستری بی باران پوشانده ،

آسمان را يکسر .

 

ابر خاکستری بی باران دلگير است

و سکوت تو پس پرده خاکستری سرد کدورت افسوس !

سخت دلگير تر است.

 

شوق باز آمدن سوی تو ام هست ،

اما ،

تلخی سرد کدورت در تو

پای پوينده راهم بسته

ابر خاکستری بی باران

راه بر مرغ نگاهم بسته .

 

وای ، باران

باران

شيشه پنجره را باران شست

از دل من اما ،

چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

 

آسمان سربی رنگ ،

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.


می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای ، باران ،

باران ،

پر مرغان نگاهم را شست .

 

خواب رويای فراموشی هاست!

خواب را در يابم

که در آن دولت خاموشی هاست.

 

من شکوفايی گلهای اميدم را در رويا ها می بينم ،

و ندايی که به من می گويد :

” گر چه شب تاريک است

دل قوی دار ،

سحر نزديک است”


دل من در دل شب

خواب پروانه شدن می بيند .

مهر در صبحدمان داس به دست

خرمن خواب مرا می چيند

 

آسمان ها آبی،

– پر مرغان صداقت آبی ست-

ديده در آينه صبح تو را می بيند .


از گريبان تو صبح صادق ،

می گشايد پر و بال .

تو گل سرخ منی

تو گل ياسمنی

تو چنان شبنم پاک سحری؟

                      – نه ،

                             از آن پاک تری .

تو بهاری؟

                     – نه ،

                     – بهاران از توست .

از تو می گيرد وام ،

هر بهار اينهمه زيبايی را .


هوس باغ  و بهارانم نيست

ای بهين باغ و بهارانم تو!

 

سبزی چشم تو –

                  – دريای خيال.

پلک بگشا که به چشمان تو دريابم باز ،

مزرع سبز تمنايم را.

 

ای تو چشمانت سبز

در من اين سبزی هذيان از توست .

سبزی چشم تو تخديرم کرد .

حاصل مزرعه سوخته برگم از توست .

زندگی از تو و

                – مرگم از توست


سيل سيال نگاه سبزت

همه بنيان وجودم را ويرانه کنان می کاود

من به چشمان خيال انگيزت معتادم

و در اين راه تباه

عاقبت هستی خود را دادم .

 

آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا

در پی گمشده خود به کجا بشتابم ؟

مرغ آبی اينجاست.

در خود آن گمشده را دريابم


در سحرگاه سر از بالش خوابت بردار!

کاروان های فرومانده خواب از چشمت بيرون کن !

باز کن پنجره را !

 

تو اگر باز کنی پنجره را ،

من نشان خواهم داد ،

به تو زيبايی را.

 

بگذر از زيور و آراستگی

من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد

که در آن شوکت پيراستگی

چه صفايی دارد

آری از سادگيش ،

چون تراويدن مهتاب به شب

مهر از آن می بارد.


باز کن پنجره را

من تو را خواهم برد

به عروسی عروسک های

کودک خواهر خويش

که در آن مجلس جشن

صحبتی نيست زدارايی داماد و عروس

صحبت از سادگی و کودکی است

چهره ای نيست عبوس .


کودک خواهر من

در شب جشن عروسی عروسک هايش می رقصد

کودک خواهر من ،

امپراتوری پر وسعت خود را هر روز

شوکتی می بخشد

کودک خواهر من نام تورا می داند

نام تو را می خواند !

      – گل قاصد آيا

      با تو اين قصه خوش خواهد گفت؟!-

 

باز کن پنجرا را

من تورا خواهم برد

به سر رود خروشان حيات

آب اين رود به سرچشمه نمی گردد باز

بهتر آنست که غفلت نکنيم از آغاز و

باز کن پنجره را ! –

                       – صبح دميد !


چه شبی بود و چه فرخنده شبی .

آن شب دور که چون خواب خوش از ديده پريد .

کودک قلب من اين قصه شاد

از لبان تو شنيد :

 

” زندگی رويا نيست

زندگی زيبايی است

می توان

بر درختی تهی از بار ، زدن پيوندی

می توان

از ميان فاصله ها را برداشت

دل من با دل تو

هر دو بيزار از اين فاصله هاست . “


قصه شيرينی ست .

کودک چشم من از قصه تو می خوابد .

 

قصه نغز تو از غصه تهی ست .

باز هم قصه بگو

تا به آرامش دل

سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم .


گل به گل ، سنگ به سنگ اين دشت

يادگاران تو اند

رفته ای اينک و هر سبزه و سنگ

در تمام در و دشت

سوکواران تو اند

در دلم آرزوی آمدنت می ميرد

رفته ای اينک ، اما آيا

باز بر می گردی؟

چه تمنای محالی دارم

خنده ام می گيرد !

 

چه شبی بود و چه روزی افسوس !

با شبان رازی بود

روزها شوری داشت .


ما پرستو ها را

از سر شاخه به بانگ هی ، هی

می پرانديم در آغوش فضا .

 ما قناری ها را

از درون قفس سرد رها می کرديم .

 

آرزو می کردم

دشت سرشار زسرسبزی روياها را

من گمان می کردم

دوستی همچون سروی سرسبز

چارفصلش همه آراستگی ست

من چه می دانستم

سبزه می پژمرد از بی آبی

سبزه يخ می زند از سردی دی .


من چه می دانستم

دل هر کس دل نيست

قلبها زآهن و سنگ

قلبها بی خبر از عاطفه اند .

 

از دلم رست گياهی سر سبز

سر برآورد ، درختی شد ، نيرو بگرفت .

برگ بر گردون سود .

اين گياه سرسبز

اين برآورده درخت اندوه ،

حاصل مهر تو بود


و چه روياهايی !

که تبه گشت و گذشت.

و چه پيوند صميميت ها ،

که به آسانی يک رشته گسست

چه اميدی ، چه اميد؟

چه نهالی که نشاندم من و بی بر گرديد.

 

دل من می سوزد ،

که قناری ها را پربستند

که پر پاک پرستوها را بشکستند

و کبوتر ها را

ــ آه ، کبوتر ها را…

و چه اميد عظيمی به عبث انجاميد.

 

در ميان من و تو فاصله هاست.

گاه می انديشم

ــ می توانی تو به لبخندی اين فاصله را برداری!


تو توانايی بخشش داری.

دست های تو توانايی آن را دارد

که مرا  ،

زندگانی بخشد .

چشم های تو به من می بخشد

شور عشق و مستی

و تو چون مصرع شعری زيبا

سطر بر جسته ای از زندگی من هستی.

 

دفتر عمر مرا ،

با وجود تو شکوهی ديگر

رونقی ديگر هست

 

می توانی تو به من

زندگانی بخشی

يا بگيری از من

آنچه را می بخشی


من به بی سامانی

باد را می مانم.

من به سرگردانی ،

ابر را می مانم.

 

من به آراستگی خنديدم

من ژوليده به آراستگی خنديدم.

ــ سنگ طفلی اما

خواب نوشين کبوترها را در لانه می آشفت.

قصه بی سر و سامانی من

باد با برگ درختان می گفت.

باد با من می گفت :

“چه تهيدستی ، مرد!

ابر  باور می کرد .

من در آيينه رخ خود ديدم

و به تو حق دادم.

 

آه می بينم ، می بينم

تو به اندازه تنهايی من خوشبختی

من به اندازه زيبايی تو غمگينم

چه اميد عبثی

من چه دارم که تورا درخور ؟

                    ــ هيچ.

من چه دارم که سزاوار تو ؟

                    ــ هيچ.

تو همه هستی من ، هستی من

تو همه زندگی من هستی .

تو چه داری ؟

                    ــ همه چيز.

تو چه کم داری ؟

                    ــ هيچ.


بی تو در می يابم ،

چون چناران کهن

از درون تلخی واريزم را.

کاهش جان من اين شعر من است .

 

آرزو می کردم

که تو خواننده شعرم باشی.

                         ــ راستی شعر مرا می خوانی ؟ــ

نه ، دريغا ، هرگز،

باورم نيست که خواننده شعرم باشی.

                               ــ کاشکی شعر مرا می خواندی!ــ

 

بی من چيستم ؟ ابر اندوه

بی تو سرگردان تر ، از پژواکم

                                   ــ در کوه

گردبادم در دشت ،

برگ پاييزی ، در پنجه باد.

بی تو سرگردانتر ،

از نسيم سحرم

از نسيم سحر سرگردان

بی سر و بی سامان

بی اشکم ،

       دردم ،

           آهم .

آشيان برده ز ياد

مرغ درمانده به شب گمراهم .

 

بی تو خاکستر سردم ، خاموش ،

نتپد ديگر در سينه من ، دل با شوق ،

نه مرا بر لب ، بانگ شادی ،

                             ــ نه خروش

بی تو ديو وحشت

هر زمان می دردم

بی تو احساس من از زندگی بی بنياد ،

واندر اين دوره بيدادگری ها هر دم

کاستن ،

     کاهيدن ،

         کاهش جانم ،

                     کم

                        کم .

چه کسی خواهد ديد

مردنم را بی تو ؟

بی تو مردم ، مردم .


گاه می انديشم ،

خبر مرگ مرا با تو چه کس می گويد ؟

آن زمان که خبر مرگ مرا

از کسی می شنوی ، روی تو را

کاشکی می ديدم .

 

شانه بالا زدنت را ،

                 ــ بی قيد ــ

و تکان دادن دستت که ،

                 ــ مهم نيست زياد ــ

و تکان دادن سر را که ،

                  ــ عجيب !

                        عاقبت مرد ؟

                                 ــ افسوس !

ــ کاشکی می ديدم !

 

من به خود می گويم :

” چه کسی باور کرد

جنگل جان مرا

آتش عشق تو خاکستر کرد؟ “


باد کولی ، ای باد !

تو چه بی رحمانه ،

شاخ پربرگ درختان را عريان کردی ،

و جهان را به سموم نفست ويران کردی

باد کولی ، تو چرا شيهه کشان

همچنان اسبی بگسسته عنان ،

سم فروکوبان از خاک ، برآوردی گرد؟

آن غباری که برانگيزاندی ،

سخت افزون می کرد

تيرگی را در دشت .

در غروب ، اين شفق شنگرفی ،

بوی خون داشت ، افق خونين بود .

کولی باد پريشاندل آشفته صفت !

تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب

تو به من می گفتی :

              ــ صبح پاييز تو ، نا ميمون بود!

 

من سفر می کردم ،

و در آن تنگ غروب ،

ياد می کردم از آن تلخی گفتارش

                       در صبح صادق .

دل من پرخون بود

در من اينک کوهی ،

سربرافراشته از ايمان است.


من به هنگام شکوفايی گلها در دشت ،

باز بر می گردم

و صدا می زنم :

     ــ ” آی!

          باز کن پنجره را ،

          باز کن پنجره را ،

                             ــ در بگشا!

          که بهاران آمد !

          که شکفته گل سرخ

          به گلستان آمد !

          باز کن پنجره را !

         که پرستو پر می شويد در چشمه نور .

         که قناری می خواند ،

                       ــ می خواند آواز سرور ،

که :

     ــ ” بهاران آمد

          که شکفته گل سرخ

          به گلستان آمد !

 

سبز بزگان درختان همه دنيا را ،

نشمرديم هنوز.

من صدا می زنم :

     ــ ” آی!

          باز کن پنجره باز آمده ام.

          من پس از رفتن ها ، رفتن ها        

          با چه شور و چه شتاب ،

در دلم شوق تو اکنون به نياز آمده ام

 

داستان ها دارم ،

از دياران که سفر کردم و رفتم بی تو .

از دياران که گذر کردم . رفتم بی تو ،

بی تو می رفتم ، می رفتم ، تنها ، تنها.

و صبوری مرا ،

کوه تحسين می کرد .

 

من اگر سوی تو بر می گردم

دست من نيست تهی

کاروان های محبت با خويش

ارمغان آوردم.

من به هنگام شکوفايی گل ها در دشت ،

باز بر خواهم گشت ،

تو به من می خندی

من صدا می زنم :

     ــ ” آی !

          باز کن پنجره را !

ــ پنجره را می بندی

 

با من اکنون چه نشستن ها ، خاموشی ها ،

با تو اکنون چه فراموشی هاست .

چه کسی می خواهد

من و تو ما نشويم

خانه اش ويران باد!


من اگر ما نشوم ، تنهايم

تو اگر ما نشوی ،

     ــ خويشتنی

 

از کجا که من و تو

شور يکپارچگی را در شرق

باز برپا نکنيم

 

از کجا که من و تو

مشت رسوايان را وا نکنيم.

 

من اگر برخيزم

تو اگر برخيزی

همه بر می خيزند


من اگر بنشينم

تو اگر بنشينی

چه کسی برخيزد ؟

چه کسی با دشمن بستيزد ؟

چه کسی

پنجه در پنجه هر دشمن دون آويزد ؟


دشت ها نام تورا می گويند

کوه ها شعر مرا می خوانند.

 

کوه بايد شد و ماند ،

رود بايد شد و رفت

دشت بايد شد و خواند .


در من اين جلوه اندوه ز چيست؟

در تو اين قصه پرهيز  ــ که چه؟

در من اين شعله عصيان نياز ،

در تو دمسردی پاييز ــ که چه؟

 

حرف را بايد زد!

درد را بايد گفت !

 

سخن از مهر من و جور تو نيست .

سخن از

متلاشی شدن دوستی است ،

و عبث بودن پندار سرور آور مهر


آشنايی با شور ؟

و جدايی با درد؟

و نشستن در بهت فراموشی ــــ

                                 ــــ يا غرق غرور ؟!

 

سينه ام آينه ست ،

با غباری از غم .

تو به لبخندی از اين آينه بزدای غبار .

 

آَشيان تهی دست مرا ،

مرغ دستان تو پر می سازد .

آه مگذار که دستان من آن

اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشی ها بسپارد .

آه مگذار که مرغان سپيد دستت ،

دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد.

من چه می گويم ، آه…

با تو اکنون چه فراموشی ها ،

با من اکنون چه نشستن ها ، خاموشی هاست .

تو مپندار که خاموشی من ،

هست برهان فراموشی من .

 

من اگر برخيزم

تو اگر برخيزی

همه بر می خيزند.

 

درباره ی

مطلب پیشنهادی

دانلود رایگان برنامه آموزش بازیابی اکانت هک شده اینستاگرام

دانلود رایگان برنامه آموزش بازیابی اکانت هک شده اینستاگرام دانلود رایگان برنامه آموزش بازیابی اکانت …

پاسخی بگذارید