خطه ي خون
6190
ژانویه 11, 2012
دستهبندی نشده
48 بازدید
درختان را دوست دارم
كه به احترام تو قيام كردهاند
و آب را
كه مهر مادر توست،
خون تو شرف را سرخگون كرده است:
شفق، آينهدار نجابتت
كه تو در آن
نماز صبح شهادت گزاردهاى
در فكر آن گودالم
كه خون تو را مكيده است
هيچ گودالى را چنين رفيع نديده بودم
در حضيض هم مىتوان عزيز بود
از گودال بپرس
شمشيرى كه بر گلوى تو آمد
هر چيز و همه چيز را در كائنات
به دو پاره كرد:
هر چه در سوى تو، حسينى شد
و ديگر سو يزيدى
اينك ماييم و سنگها
ماييم و آبها
درختان، كوهساران، جويباران، بيشهزاران
كه برخى يزيدى
و گرنه حسينىاند.
خونى كه از گلوى تو تراويد
همه چيز و هر چيز را در كائنات به دوپاره كرد
در رنگ
اينك هر چيز: يا سرخ است
يا حسينى نيست
آه اى مرگ تو معيار
مرگت چنان زندگى را به سُخره گرفت
و آنرا بىقدر كرد
كه مردنى چنان
غبطه بزرگ زندگانى شد
خونت
با خونبهايت، حقيقت
در يك طراز ايستاد
و عزمت ضامن دوام جهان شد.
و خون تو امضاى راستى است
تو را بايد در راستى ديد
و در گياه
هنگامى كه مىرويد
در آب
وقتى مىنوشاند
در سنگ
چون ايستادگى است.
در شمشير
آن زمان كه مىشكافد
و در شير
كه مىخروشد
در شفق
كه گلگون است
در فلق كه خنده خون است
در خواستن
برخاستن
تو را بايد در شقايق ديد
در گل بوييد
تو را بايد از خورشيد خواست
در سحر جست
در خوشهها چيد.
تو را تنها بايد در خدا ديد
هر كس، هرگاه، دست خويش
از گريبان حقيقت بيرون آورد
خون تو از سر انگشتانش تراواست
ابديت، آينهاى است:
پيش روى قامت رساى تو در عزم
آفتاب لايق نيست
و گرنه مىگفتم
جرقه نگاه تو است.
…نام تو خواب را بر هم مىزند
آب را طوفان مىكند
كلامت قانون است
خرد در مصاف عزم تو جنون
تنها واژه تو خون است؛ خون
اى خداگون
مرگ در پنجه تو
زبونتر از مگسى است
كه كودكان به شيطنت در مشت مىگيرند
و يزيد، بهانهاى
دستمال كثيفى
كه خلط ستم را در آن تف كردى
و در زباله تاريخ افكندى
يزيد كلمه نبود
دروغ بود
زالويى درشت
كه اكسيژن هوا را مىمكيد
مخنثى كه تهمت مردى بود
بوزينهاى با گناهى درشت:
«سرقت نام انسان»
و سلام بر تو
كه مظلومترينى
نه از آن جهت كه عطشانت شهيد كردند
بل از اينرو كه دشمنت اين است.
مرگ سرخت
تنها نه نام يزيد را شكست
و كلمه ستم را بىسيرت كرد
كه فوج كلام را نيز درهم مىشكند
هيچ كلامى بشرى نيست
كه در مصاف تو نشكند
اى شير شكن
خون تو بر كلمه فزون است
خون تو بر بسترى از آنسوى كلام
فراسوى تاريخ
بيرون از راستاى زمان
مىگذرد
خون تو در متن خدا جارى است
يا ذبيح اللَّه
تو اسماعيل گزيده خدايى
و رؤياى به حقيقت پيوسته ابراهيم
كربلا ميقات توست
محرم ميعاد عشق
و تو نخستين كس
كه ايام حج را
به چهل روز كشاندى
و اتممناها بعشر
آه
در حسرت فهم اين نكته خواهم سوخت
كه حج نيمه تمام را
در استلام حجر وانهادى
و در كربلا
با بوسه بر خنجر، تمام كردى.
مرگ تو
مبدا تاريخ عشق
آغاز رنگ سرخ
معيار زندگى است
خط با خون تو آغاز مىشود
از آن زمان كه تو ايستادهاى
دين راه افتاد
و چون فرو افتادى
حق برخاست
تو شكستى
و راستى درست شد
و از روانه خون تو
بنيان ستم سست شد
در پاييز مرگ تو
بهارى جاودانه زاييد
گياه روييد
درخت باليد
و هيچ شاخه نيست
كه شكوفهاى سرخ ندارد
و اگر ندارد
شاخه نيست
هيزمى است ناروا بر درخت مانده.
تو راز مرگ را گشودى
كدام گره، با ناخن عزم تو وانشد
شرف، به دنبال تو
لابه كنان مىدود
تو، فراتر از حميّتى
نمازى، نيّتى
يگانهاى، وحدتى
آه، اى سبز سرخ
اى شريفتر از پاكى
نجيبتر از هر خاكى
اى شيرين سخت
اى سخت شيرين
تو دهان تاريخ را آب انداختهاى
اى بازوى حديد
شاهين ميزان
مفهوم كتاب، معناى قرآن…
بگذار بگريم
خون تو، در اشك ما تداوم يافت
و اشك ما صيقل گرفت
شمشير شد
و در چشمخانه ستم نشست
تو قرآن سرخى
«خونآيه»هاى دلاوريت را
بر پوست كشيده صحرا نوشتى
و نوشتارها
مزرعهاى شد
با خوشههاى سرخ
و جهان يك مزرعه شد
با خوشه، خوشه، خون
و هر ساقه
دستى و داسى و شمشيرى
و ريشه ستم را وجين كرد
و اينك
و هماره
مزرعه سرخ است.
حر، شخص نيست
فصيلتى ست،
از توشهبار كاروان مهر جدا مانده
آنسوى رود پيوستن
و كلام و نگاه تو
پلى است
كه آدمى را به خويش باز مىگرداند.
و توشه را به كاروان.
و اما دامنت:
جمجمههاى عاريه را
در حسرت پناه يافتن
مشتعل مىكند
از غبطه سر گلگون حر
كه بر دامن توست.
پايان سخن
پايان من است
تو انتها ندارى…
شعر از: على موسوى گرمارودى
با دوستانتان به اشتراک بگذارید