قالب وردپرس قالب وردپرس آموزش وردپرس قالب فروشگاهی وردپرس وردپرس
خانه / اشعار شاعران بزرگ ايراني درباره ي عيد فطر

اشعار شاعران بزرگ ايراني درباره ي عيد فطر

اشعار شاعران بزرگ ايراني درباره ي عيد فطر

اشعار شاعران بزرگ ايراني درباره ي عيد فطر

گل در بر و مِی در کف و معشوق به کام است                     سُلطان جهانم به چنین روز غلام است

گو شمع میارید در این جمع که امشب                                در مجلس ما ماهِ رُخ دوست تمام است

در مذهب ما باده حلال است؛ ولیکن                                 بی روی تو، ای سرو گل اندام، حرام است

در مجلس ما عطر مَیامیز که ما را                                   هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است

از چاشنی قند مگو هیچ و ز شِکّر                                    زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است

تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است                                  همواره مرا کوی خرابات مُقام است

از ننگ چه گویی؟ که مرا نام ز ننگ است!                        وز نام چه پرسی؟ که مرا ننگ ز نام است

مِی‌خواره و سرگشته و رندیم و نظرباز                             وآن کس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟

با محتسبم عیب مگویید، که او نیز                                     پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است

حافظ! منشین بی مِی و معشوق زمانی                               کایّام گل و یاسمن و عید صیام است

ماه رمضان رفت و مرا رفتن او به

ماه رمضان رفت و مرا رفتن او به

عید رمضان آمد، المنه لله

آنکس که بود آمدنی آمده بهتر

و آنکس که بود رفتنی او رفته بده به

برآمدن عید و برون رفتن روزه

ساقی بدهم باده، بر باغ و به سبزه

من روزه بدین سرخ‌ترین آب گشایم

زان سرخ‌ترین آب رهی را ده و مسته

برنه به کف دستیم آن جام چو کوثر

جام دگر آور، به کف دست دگر نه

من می نخورم، تا نبود بر دو کفم جام

یا ساتگنی بر سر خوانم ننهی سه

چون می بدهی، نوش همی‌گوی و همی‌باش

چون می بخورم، جام همی‌گیر و همی‌جه

ور جهد کند خواجه و گوید نخورم می

با جان و سر سلطان سوگندش همی‌ده

ور خواجهٔ اعظم قدحی کهتر خواهد

حقا که میش مه دهی و هم قدحش مه

بر بار خدای رؤسا خواجه محمد

کهتر بر او مهتر و مهتر بر او که

تایید خدایی به تن او متنزل

اقبال سمائی به رخ او متوجه

پاکیزه‌لقایی که ز بس حکمت و جودش

«الحکمة و الجود سری مفتخرا به»

آراسته خورشید چنان ز ابر نتابد

کز دو رخ او تابد یزدانی فره

دو ساعد او چون دو درختست مبارک

انگشت بر او: شاخ و بر و جود فواکه

بدخو شود از عشرت او سخت نکوخو

عاقل شود از عادت او سخت موله

پرویز ملک چون سخن خوب شنیدی

آن را که سخن گفتی، گفتیش که هان زه!

پرویز گر ایدون که در ایام تو بودی

بودی همه الفاظ ترا جمله مزهزه

زیرا که حدیث تو به ده راه نماید

گفتار جز از تو نبرد راه سوی ده

اندر چله جهل، کمالت شکند تیر

واندر گلوی آز، نوالت فکند زه

کوچک دو کفت، مه زد و دریای بزرگست

بسیار نزارست مه از مردم فربه

از منفعت دریا و ز مردم دریا

بسیار که و پیش خرد منفعتش مه

نام خرد و فهم نکو ما ز تو بردیم

انگور ز انگور برد رنگ و به از به

مکره به گه بخل تو باشی و نه مطواع

مطواع گه جود تو باشی و نه مکره

من بنده که نزدیک تو شعر آرم، باشم

آسیمه سر و ساده دل و خیره و واله

از بی‌ادبی باشد و از پست مقامی

سجع متنبی گفتن، پیش متفقه

ای خواجهٔ فرخنده، ار ایدون که نیامد

این شعر تو نیکوتر از آن روز دوشنبه

معذور همی‌دار که این بار دگر من

شعریت بیارم که بود صد ره از ین به

تا راه توان یافت به دریا ز ستاره

تا دور توان گشت به توشه ز مهامه

بختت ازلی باد و بقایت ابدی باد

ایزد مرساناد به روی تو مکاره

معشوقه به سامان شد، تا باد چنین بادا —– کفرش همه ایمان شد، تا باد چنین بادا

ملکی که پریشان شد، از شومی شیطان شد —– باز آن سلیمان شد، تا باد چنین بادا

یاری که دلم خستی، در بر رخ ما بستی —– غمخواره یاران شد، تا باد چنین بادا

هم باده جدا خوردی، هم عیش جدا کردی —– نک سرده مهمان شد، تا باد چنین بادا

زان طلعت شاهانه، زان مشعله خانه —– هر گوشه چو میدان شد، تا باد چنین بادا

زان خشم دروغینش، زان شیوه شیرینش —– عالم شکرستان شد، تا باد چنین بادا

شب رفت و صبوح آمد، غم رفت فتوح آمد —– خورشید درخشان شد، تا باد چنین بادا  

از دولت محزونان و از همت مجنونان —– آن سلسله جنبان شد، تا باد چنین بادا

عید آمد و عید آمد، یاری که رمید آمد —– عیدانه فراوان شد، تا باد چنین بادا

درویش فریدون شد، هم کیسه قارون شد —– همکاسه سلطان شد، تا باد چنین بادا

آن باد هوا را بین، ز افسون لب شیرین —– با نای در افغان شد، تا باد چنین بادا

فرعون بدان سختی، با آن همه بدبختی —– نک موسی عمران شد، تا باد چنین بادا

آن گرگ بدان زشتی، با جهل و فرامشتی —– نک یوسف کنعان شد، تا باد چنین بادا

شمس الحق تبریزی، از بس که در آمیزی —– تبریز خراسان شد، تا باد چنین بادا

از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی —– ابلیس مسلمان شد، تا باد چنین بادا

آن ماه چو تابان شد، کونین گلستان شد —– اشخاص همه جان شد، تا باد چنین بادا

بر روح برافزودی تا بود چنین بودی —– فرّتو فروزان شد، تا باد چنین بادا

قهرش همه رحمت شد، زهرش همه شربت شد —– ابرش شکر افشان شد، تا باد چنین بادا

از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش —– این گاو چو قربان شد، تا باد چنین بادا

ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد —– این بود همه آن شد، تا باد چنین بادا

خاموش که سرمستم بربست کسی دستم —– اندیشه پریشان شد، تا باد چنین بادا

غزل از مولانا جلال الدین محمد مولوی بلخی رومی (غزلیات شمس)

 

درباره ی 6190

مطلب پیشنهادی

دانلود آهنگ جدید شاد عاشقانه سینا درخشنده به نام حواس پرت 98

دانلود آهنگ جدید شاد عاشقانه سینا درخشنده به نام حواس پرت 98

دانلود آهنگ جدید شاد عاشقانه سینا درخشنده به نام حواس پرت 98 دانلود آهنگ جدید …

پاسخی بگذارید